کد مطلب:292463 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:150

حکایت هفتادم: شیخ باقر قزوینی

و همچنین از جناب شیخ باقر مزبور نقل كرد كه: شخص درستكاری بود كه دلاّك بود و پدر پیری داشت كه در خدمت كردن به او ( - دلاّك: كیسه كش حمام )

هرگز كوتاهی نمی كرد به طوری كه حتی خودش برای او آب در مستراح حاضر می كرد و منتظر می شد تا اینكه او بیرون بیاید تا او را به مكانش برساند و همیشه مراقب خدمت كردن به پدرش بود به جزء شب چهار شنبه كه به مسجد سهله می رفت. به همین جهت رفتن به مسجد را هم ترك كرد. من از او علت اینكه چرا به مسجد نمی رود را پرسیدم. گفت: چهل شب چهارشنبه به آنجا رفتم وقتی شب چهارشنبه آخری شد رفتن برایم میسر نشد مگر نزدیك مغرب و من تنها حركت كردم. شب شد و من می رفتم تا آنكه یك سوم از راه مانده بود و شب مهتابی بود در همین حال شخص عربی را دیدم كه بر اسبی سوار است و رو به من می آید. با خودم گفتم: طولی نمی كشد كه مرا غارت می كند. وقتی به من رسید به زبان اعراب بدوی با من حرف زد و مقصد مرا پرسید. گفتم: مسجد سهله. فرمود: ( - برهنه كردن: یا لخت كردن كنایه از غارت كردن و دزدی است. )

«همراه تو خوردنی هم هست؟» گفتم: نه.

فرمود: «دستت را داخل جیب كن.» گفتم: در آن چیزی نیست. باز دوباره آن حرف را با تندی تكرار كرد و من دستم را داخل جیب كردم و در آن قدری كشمش پیدا كردم كه برای بچه ی خود خریده بودم و فراموش كردم كه بدهم به همین دلیل در جیبم مانده بود.

آنگاه سه مرتبه به من فرمود: «اوصیك بالعود! اوصیك بالعود! اوصیك بالعود!» و به زبان عربی بدوی «عود» یعنی پدر پیر. یعنی تو را به پدر پیرت سفارش می كنم. آنگاه از نظرم غایب شد. فهمیدم كه او حضرت مهدی(ع) است و اینكه آن جناب به تنها ماندن پدرم راضی نیست حتی در شب چهارشنبه و من به همین جهت دیگر به مسجد نرفتم.